صفحه 48 |
نور بر بالاى آنها در حال پرواز و طواف بودند.
صدايم را مى شنويد، كجا رفتيد.
سربازان مختار كه مرا به اين جا آورده و دست و پاى بسته رهايم كردند كجا رفتند؟ نكند اين كه گفتم براى مرگ آماده شده ام و مردن را بيشتر از اين زندگى دوست دارم باور كرده اند؟ آنها مثل اين كه نمى دانند هنوز هم چه آرزوهاى بزرگى در سر دارم، آن حرف ها را آن لحظه كه احساساتى شده بودم زدم. آنها هم نبايد بيشتر از اين از من انتظار داشته باشند، گاهى انسان از روى حواس پرتى حرفى را مى زند. من هنوز مى خواهم بروم نزد عبيدالله و طلب جايزه بيشترى بكنم.
اين چه صدايى است؟ صداى سم اسبانى كه هر لحظه نزديك و نزديك تر مى شوند، براى چه به سوى ما مى آيند؟ نكند همان اسبانى هستند كه براى لگد كردن بدن ما زين شده اند، نمى دانم، شا ... واى پشتم.
صفحه 51 |
احساس مى كنم خيلى تنها و بى كس هستم، آخر تنهايى دردى نيست كه با گذشت زمانْ غبار فراموشى برآن نشيند و يتيمى زخمى نيست كه آمد و شدِ روز و شبْ مرهم آن باشد.
گاهى كه تو از آن بالا به من نگاه مى كنى همه غم هاى خودم را فراموش مى كنم و دلم لبريز از احساس مرموزى مى شود، همان دلى كه با خود نياوردم. دلم را فرسنگ ها آن طرف تر جاگذاشته ام و شايد دلم طاقت نداشت همراه من بيايد و تنهايى دست هايم، رنجورى تنم و زخم هاى قلبم را ببيند.
دلم پشت دشت هايى سرخ جا مانده، به او گفتم با من بيايد و او گفت بگذار تا قيام قيامت اين جا باشم، در اين گلستانِ پر از شقايق بمانم
صفحه 52 |
و بر انتظار حرم هر گلى هزار بار طواف عشق كنم.
دلم با من نيامد، كنار پيكرت جا ماند، از وقتى كه از كوفه راه افتاديم تنها يك بار از آن بالا به من نگريستى و آن زمانى بود كه از شدت دردِ استخوان هاى ضرب ديده ام و رنجِ قلب شكسته ام،اشك برگونه هايم نقشى از ماتم زد، همان لحظه كه عمّه نيز به كنارم آمد و مرا به صبورى دلدارى داد. نگاه مهربانش بر وجودم سايه عطوفت انداخت و فرود آرام مژگانش غم هاى درونم را هاشور زد. به من گفت:
ـ ياد خدا تسلّى دلت خواهد بود، همان خدايى كه انتقام خون پدرت را مى گيرد.
عمّه درست گفت و چه زيبا فرمود، امّا او نمى دانست دلم الآن در سجده نماز خود سر بر خاك حرم خون خدا، كربلا، مى سايد و اوست كه پروانهوار گرد شمع پيكرت مى گردد و مى سوزد و درون مرا از آتش غم مى افروزد.
پدر جان! خيلى دلم گرفته، غم و غصه وجودم را پر كرده و از بس گريستم گويى اشكِ چشمانم خشك شده است. از آن بالا به من نگاه كن، امّا اگر قرار است باز با ديدن من دانه هاى اشك از گوشه چشمانت بلغزد و بر محاسنت جارى شده و بعد از روى صورتت پايين آمده، چوب نيزه را خيس كند نگاه نكن.
پدر جان! من قبل از اين كوفه را نديده بودم ـ و اى كاش هرگز نمى ديدم ـ تنها يادم است در مدينه كه بوديم هر وقت نام كوفه را
صفحه 53 |
مى شنيدى حالت دگرگون مى شد، نمى دانم اين بغض بود كه راه گلويت را سد مى كرد و نمى گذاشت تا لحظاتى با ما حرف بزنى يا اين كه خشم آن چنان صورتت را بر افروخته مى كرد.
هرچه فكر مى كنم نمى فهمم چطور راضى شدى به سوى كوفه حركت كنى، يعنى هيچ كس نفهميد. در مدينه كسى باور نمى كرد، همه مى گفتند مردم كوفه مردمان عهد شكن و هوا پرستند، همان كارى كه با جدّم على و عمويم حسن كردند با تو نيز مى كنند.
كوفه!
اى شهر هزار رنگ، شهر آفتاب پرست هاى روزگار!
كوفه!
شهر غصّه ها و عقده هاى من، شهر خاطرات تلخ و كشنده من!
پدر مظلومم!
سر تو و يارانت را زودتر از ما به كوفه فرستاده بودند، وقتى كه ما به نزديك كوفه رسيديم ديديم سوارانى با نيزه هايى كه بر سر آنها منظومه نورانى خورشيد باكهكشانى از ستاره است به سوى ما مى آيند، به ما كه رسيدند در بين كاروان پخش شده و همراه كاروان به سوى كوفه راه افتادند.
آن لحظه كه رسيدند صداى گريه از همه بلند شد، استخوان هاى بدنم از كتك هايى كه كنار بدنت به من زدند درد مى كرد و هنگام گريه درد آن دو چندان مى شد. امتداد نگاهم همه جا را جستجو كرد و بالأخره
صفحه 54 |
انتظار مه آلود چشمانم تو را كه بر دامن آسمان نشسته بودى در آغوش كشيد.
به دروازه كوفه كه رسيديم مردم براى تماشا آمده بودند، زنان بالاى پشت بام و مردها كنار ديوار ايستاده بودند، نمى دانستم چه بكنم، مى خواستند با آن حال ما را جلو چشم مردم عبور دهند; سوار بر شترانى بى كجاوه، با روى باز و صورتى رنگ پريده و رنجور... خدايا! مردم درباره ما چه فكر مى كردند؟
تا به خود آمدم وسط جمعيتِ مردم بودم كه نگاه هاى پر از تعجّب همراه با اندوه به ما مى انداختند.ناگهان زنى از بالاى بام صدا زد:
ـ شما اسيران كدام طايفه و قبيله هستيد؟
يعنى نمى دانست ما كه هستيم، مگر شوهرانشان نامه براى كه نوشته بودند و كه را به يارى دعوت كرده بودند؟ يكى از ما ـ نمى دانم كه بود، زينب، ام كلثوم يا كس ديگر ـ به او جواب داد:
ـ ما اسيران خاندان پيامبريم.
آن زن تا اين جمله را شنيد از روى پشت بام ناپديد شد و پس از لحظاتى با تعدادى چادر، و روپوش و مقنعه از خانه بيرون آمد، در حالى كه از خجالت رنگ صورتش سرخ شده بود و دستانش مى لرزيد آنها را بين ما تقسيم كرد.
از اين عمل آن زن همه خوشحال شديم، امّا فكر نكنم كسى بيشتر از على خوشحال شد. از اين كه مى ديد حالا بيشتر از قبل
صفحه 55 |
پوشيده مى شويم دلشاد شد، امّا او چگونه به ما مى فهمانيد خوشحال شده در حالى كه حالش از همه ما بدتر بود; سوار بر شتر عريان در حالى كه غل و زنجير بر گردن و دست و پايش بود. فشار و سختى غل گردنش را زخم كرده بود و خون جارى شده بود، گاهى چند بيت شعر مى خواند كه درست يادم نيست امّا مضمونش چنين بود:
ـ اى امّت ظالم! خداوند خيرش را از شما بردارد كه رعايت حال ما را به خاطر جدّمان نكرديد، روز قيامت وقتى شما را نزد او حاضر مى كنند چه جوابى براى گفتن و پوزش داريد؟
ما را سوار بر شتران برهنه همچون اسيران مى بريد، گويى كه ما هرگز مسلمان نبوده ايم. ما را شايسته آنچه لايق خود و اميرتان هست مى دانيد و ناسزا مى گوييد. به خاطر كشتن ما شاديد و دست افشانى مى كنيد. واى به حال شما، مگر نمى دانيد كه پيامبر خدا محمد ـ درود و سلام خدا بر او و خاندان پاكش ـ جدّ من است.
اى حادثه كربلا! غمى را بر دل ما نشاندى كه هرگز آرام نخواهد شد ... .
خيلى دلم براى برادرم غمگين بود; گاهى نگاه رنجورم بر نگاهش بوسه مى زد و گاهى كه چشمانم براى لحظاتى بر چشمانش مى نشست، با نگاه مهربانش به من مى گفت:
ـ خواهر عزيزم، سكينه!
من به حال تو نگرانم، تو ديگر براى من دلسوزى مكن، من حالم
صفحه 56 |
خوب است ... .
و من نگاهم را باز مى گرفتم و آرام مى گريستم ... .
مردم كوفه ما را كه بدين حال ديدند، متأثّر شده بودند،گاهى صداى گريه زنان مى آمد كه بر حال ما رقّت كرده، مى گريستند. برادرم كه از شنيدن صداى گريه ها تعجب كرده بود آرام گفت:
ـ اين زنان براى ما گريه مى كنند و ندبه مى خوانند؟ پس خاندان ما را چه كسى كشته است؟
پدر جان!
تو در آن بالا دل نگران همه بودى، نگران من، عمّه ام زينب، اُمّ كلثوم و ... گاهى براى آرامش دل طوفان زده ما قرآن مى خواندى، يادم هست زمانى به نزديك حجره اى در بازار كوفه رسيديم كه پيرمردى(1) در آن نشسته بود، لبان مباركت از هم باز شد و صوت دلنشين قرآن فضا را لبريز از عطر زيباى ياس كرد:
ـ آيا گمان مى كنيد داستان اصحاب كهف و رقيم از آيات ما عجيب است.(2)
و آن پيرمرد انگار كه با شنيدن صدايت موى بر بدنش راست شده باشد غرق تعجّب رو به تو كرد و گفت:
ـ يابن رسول الله به خدا قسم حكايت سر مقدس تو از داستان
صفحه 57 |
اصحاب كهف عجيب تر و بسيار شگفت آورتر است.
ما را آرام مى بردند و همراه با اين كاروان دل سوخته جمعيت زيادى راه مى پيمود، انگار ريسمان قلب مردم به دست اين قافله است و مى برد به جايى كه مى رود. كم كم به مكانى رسيديم كه جمعيت زيادى ايستاده بودند، شايد ميدان شهر كوفه بود. مردها گوشه و كنار با هم صحبت مى كردند، گاهى نگاهى تأسّف بار به ما مى انداختند و گاهى نگاهشان را به زمين دوخته غرق در فكر مى شدند. صداى گريه زنان از گوشه و كنار مى آمد.
نگاهى به عمّه ام زينب كردم، نمى دانستم به چه فكر مى كند، به چه افسوس مى خورد و غم كدام خاطره بر سينه اش سنگينى مى كند و التهاب كدام بغض راه گلويش را سد كرده است؟ وجودش لبريز از حيا بود و شرم و وقارى وصف ناشدنى برسرش سايه انداخته بود. ناگهان رو به مردم كوفه كرد وگفت:
ـ ساكت شويد!
پدرجان!
تو خوب ديدى با فرياد عمّه ام همه ساكت شدند، مردان بر جايشان ميخكوب شده و زنان هق هقِ گريه شان را در گلو فرو خوردند، اسبان و شتران ديگر از جايشان حركت نكرده وصداى زنگى از كاروان به گوش نمى رسيد.
همه منتظر بودند تا ببينند زينب چه مى خواهد بگويد، من هم در
نظرات شما عزیزان: